داستاننویسی در غربت
۱۳۸۶ آبان ۵, شنبهگپی با عباس معروفی:
دویچهوله: در این کلاسها چه قدر به ادبیات مهاجرت پرداخته شد؟ کسی که سالها این جا زندگی کرده، قطعاً فضای ذهنیاش هم در همین حواشی دور میزند.
عباس معروفی: ما به طور کلی در این کلاسها به ادبیات داستانی پرداختیم؛ به نویسندگان غربی و ایرانی. البته به ادبیات کلاسیک هم پرداختیم. حتی کمی به دستور زبان فارسی و رسمالمشق فارسی هم پرداختیم. یعنی تقریباً به همهی زمینهها پرداخته شد.
آدمهایی که در غربت زندگی میکنند، تجربههای خاص و ویژهای مانند تنهایی، غربت، گرسنگی، بیکاری و یا حتی داشتن کار نامناسب را از سر گذراندند. اگر بهواقع به این تجربهها به خوبی نگاه و پرداخته شود، میتوان دریافت که مسئلهی مهاجرت از ۳۰ سال پیش تاکنون چه بر سر ایرانیان خارج از ایران آورده است. ممکن است برخی در ایران فکر کنند که ما اینجا در نهایت آزادی آبجویمان را مینوشیم و خوش میگذرانیم. اما آنها باید بدانند که تنهایی و غربت اینجا شکل دیگری دارد، به عنوان مثال انعکاس شنیدن خبر مرگ مادر در غربت شکل دیگری دارد، پژواک دیگری دارد. آدمی که از سفر به کشورش محروم است و ناگهان خبر مرگ مادرش را میشنود، حالی دارد که نمیتوان توصیفش کرد.
ما در این کلاسها میخواستیم نشانههایی از تبعید و مهاجرت را در ادبیاتمان برجسته کنیم و آن را به اثری هنری تبدیل کنیم. و در واقع نتیجهی کار هم همین شد. داستانهای کتاب "داستان برلین" بیشتر در تبعید رخ میدهند. من معتقدم ما وقتی روی میز امروز نشستیم، دستی هم به گذشته داریم. میتوان از سفرهی قدیم، لقمه نانی سر میز امروز گذاشت، ولی نباید این را فراموش کنیم که ما سر میز امروز نشستهایم و در غربت و تبعید زندگی میکنیم.
من بسیاری از داستانهایی که توسط نویسندگان ایرانی مهاجر در فرانسه، هلند، انگلیس و آمریکا نوشته شدهاند، را مردود میدانم. داستانی که مثلاً نویسنده در آن فضای روستایش را توصیف میکند. باید بگویم زمان این داستانها گذشته است. انسان وقتی اینجا نشسته است، باید اینجا را بنویسد، البته همیشه میتوان به گذشته برگشت و تکههایی را از آن نقل کرد.
استعدادهای داستاننویسی خارج از ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
به نظر من داستاننویس داخلی و خارجی ندارد. نویسندهی ایرانی، ایرانی است. میتوانست در ایران باشد و یا در خارج از ایران. به عنوان مثال من پس از مهاجرت از ایران، خودم را ادامه دادم. من فکر میکنم نویسندهای مثل کیا بهادری اگر در ایران هم بود، داستاننویس میشد و در این صورت حتماً ایران و فضای داخل آن را مینوشت.
به نظر من داستاننویسی داخل و خارج از ایران را خیلی نمیتوان از هم تفکیک کرد، چرا که اینها دو تکه از یک پیکرند.
استقبال جوانان از این کلاسها چگونه بود؟
به نظر من خیلی خوب بود. در ابتدا ۲۵ نفر ثبتنام کردند. مسئله جوانی یا سالخوردگی نبود. باید این را بپذیریم که برآیند جامعهی ما همین است. در برلین تنها ۱۰ هزار ایرانی هستند. قطعاً خیلیها هستند که وقت یا امکاناتش را ندارند یا حتی توان پیگیری و ایستادگی را ندارند. داستاننویسی کار پیگیر و کشندهای است. باید هر روز کار کرد.
قطعاً شما در این کلاسها تکنیکها را هم به شاگردانتان آموختید. بین این تکنیکها و سبک خودتان به عنوان یک نویسنده چه قدر تمایز قائلید؟ این مرزبندی به چه ترتیبی است؟ آیا درست است که نویسندهای سبک خود را هم به شاگردانش بیاموزد؟
من کلاً همهی تکنیکها را به شاگردانم آموختم. ما حتی در این کلاسها به تکنیک نویسندهای مثل محمود دولتآبادی هم پرداختیم، هرچند که من هیچوقت مانند او نمینویسم. ولی قطعاً به تکنیک کار خودم و به تجربهی ۳۰ سالهی نویسندگی خودم بیشتر پرداختم. من در کلاسهایم از نویسندگانی مثل گراهام گرین، مارکز ، آلبر کامو و کافکا حرف زدم. به تکنیکهایشان پرداختم. ولی این را هم گفتم که من اینچنین مینویسم و سبک من این است. من اگر بخواهم داستانی را روایت کنم از نقطهی A و B و C شروع نمیکنم که بعد به ترتیب به X و Y و Z برسم. من از نقطهی X شروع میکنم و A و B و C را در آن مرور میدهم، برای اینکه آن را در گذشته خلاصه کنم و بعدY و بعد Z را میگویم. من دستآوردهای خودم را قطعاً برای شاگردانم توضیح میدهم. و این طبیعی است. ولی این را تفکیک میکنم. تکنیک گراهام گرین و مارکز و گلشیری و دولتآبادی را به آنها نشان میدهم و بعد میگویم این هم تکنیک من است.
فکر میکنید برای نویسنده شدن چه قدر باید با تکنیکها و اصول داستاننویسی آشنا بود؟ آیا ممکن است که کسی بیهیچ شناختی شروع به نوشتن کند و نویسنده شود؟
به نظر من اول نویسندگی یک قریحه است. یعنی نویسنده در ابتدا باید استعداد و قریحه و غریزه داشته باشد و بعد بتواند آن را به مرور تربیت کرده و به آن شکل دهد. با خواندن و نوشتن میتوان این قریحه را قویتر و قویتر کرد. آدم با دست پیدا کردن به دانش میتواند به تاریکیهایش نور بتاباند. میتوان مدام جلوتر رفت.
من روزی آرزو داشتم داستانی مثل همینگوی بنویسم. همینگوی را آنقدر خواندم تا تمام تکنیکهایش دستم آمد. یا به به عنوان مثال چخوف. دلم میخواست مثل چخوف بنویسم. اینقدر چخوف را خواندم و رونویسی کردم و نوشتم تا ازش برگذشتم. یعنی دیگر تکنیکهایش در دستم بود. و بعد فکر کردم خب همینگوی، همینگوی شده. دیگر من چرا همینگوی شوم؟ فکر کردم میخواهم خودم شوم. یعنی من آن را مثل یک آبنبات در دهانم اینقدر مکیدم تا آن آرام آرام رفت در خون و وجودم. این آبنبات دیگر در دهنم نیست ولی مزهاش را میشناسم.
آیا میتوان بدون تجربهی داستان کوتاه، داستان بلند نوشت؟ یا اینکه شما نوشتن داستان کوتاه را برای داستاننویسان آماتور ضروری میدانید؟
داستاننویسی مثل باغداری است. وقتی بتوان باغچهی کوچکی را منظم کرد و به آن با دست شکل و شمایل داد، یک باغ را هم راحتتر میتوان سامان داد. داستان کوتاه مانند باغچهای است که با دست شکل میگیرد و داستان بلند همانند باغی.
من شخصاً رمانهایم را هم با تکنیک داستان کوتاه مینویسم. و این همیشه موضوع بحث بین من و گلشیری بود. او معتقد بود که من کار کشندهای میکنم. راست هم میگفت. من تازهترین رمانام "تماماً مخصوص" را ۲۴ بار بازنویسی کردم. من به فصلها، پاراگرافها، عبارتها و کلمات و خلاصه همه چیز این رمان، کاملاً اشراف دارم.
خیلیها معتقدند که رماننویسی این دقت و وسواس را نمیخواهد ولی من رمانهایم را با همان دقتی مینویسم که داستانهای کوتاهم را. من سمبلکاری و کلمات اضافی و علف هرز را در رمان نمیپسندم. میخواهم همه چیز در رمانم دقیق سر جایش قرار بگیرد.
به نظر شما یک نویسنده هنگام نوشتن چقدر باید بتواند از خودش، جنسیتاش، ملیت و شخصیت واقعیاش و حتی فضای زندگی خودش فاصله بگیرد؟ آیا این یکی از شرطهای اصلی نویسنده شدن است؟
من سر کلاسها به شاگردانم میگفتم الان اینجا نشستهاید، هوا گرم است. همه چیز خوب و مرتب است. چای هم جلویتان است و همه چیز عالی است، ولی تصویر لحظهای را برایم بنویسید که در منزل هستید و یک باره برق میرود و صدای آژیر میآید و شما باید بدوید بیرون که نجات پیدا کنید. از آنها میخواستم بدون استفاده از کلمهی سرما برایم بنویسند که سرمای بیرون چه قدر کشنده است. من در کلاسهایم حالتهای مختلف را از آنها میخواستم و آنها مینوشتند. و باید بگویم در این کارهای کلاسی تکههای بسیار درخشانی هم درآمد. من به یکی از شاگردانم میگفتم تو که نمیتوانی تمام عمرت در همهی داستانهایت خانم معلم باشی. یک جا بیا بیرون و از خودت کنده شو.
آدم باید کنده شود و برود نقشی را بپذیرد. مثل هنرپیشگی است. یک هنرپیشه هم نقش یک ژنرال و یا یک سرباز و یا حتی یک مرده را بازی میکند. به نظر من وقتی آدم توی یک نقش میرود، باید آن نقش را دربیاورد. من گاهی بعضی از هنرپیشهها را تنها به این خاطر دوست دارم که اول در نقش جدیدشان آنها را نمیشناسم. "جانی دب" یکی از این هنرپیشههاست، هنرپیشهای که در هر فیلماش نقش تازهای میگیرد و آن نقش را درست درمیآورد.
آشنایی با سینما و خواندن ادبیات و دنبال کردن اخبار روز چه قدر برای یک داستاننویس ضروری است؟ آیا یک نویسنده الزاماً باید شناخت خوبی از دنیای اطرافش داشته باشد یا میتوان با تخیل و فانتزی هم پیش رفت؟
عباس معروفی: میلان کوندرا میگوید «رمانها امروز کتابهای مقدس مردم هستند.» یک جورهایی راست میگوید. یا در جای دیگری میگوید: «جامعهای که رمان نمیخواند، مدنیت را بو نمیکند.» این هم به نظر من جملهی زیبایی است. این نشان میدهد که تو به عنوان یک رماننویس ناچار هستی فلسفه بدانی، ادبیات و تاریخ را خوب بشناسی. جغرافیا بدانی. یا حتی برگ درختها را بشناسی. بدانی که برگ درخت چنار چه تفاوتی با برگ درخت بلوط دارد. درخت غان در کجا میروید؟ زبان گنجشک چیست؟ چند نوع برف به زمین مینشیند؟ باران چه شکلهایی دارد؟ گاهی مورب است، گاهی مستقیم. نویسنده باید تمام این چیزهای ریز را که در طبیعت و در زندگی وجود دارد، بداند. نویسنده باید نقاشیهای معاصر را ورق بزند تا کمپوزیسیونش به طور ناخودآگاه تنظیم شود. باید مرتب فیلم ببیند، موزیک گوش کند. مگر میشود آدم داستان بنویسد و موزیک را نفهمد؟ مگر میتوان در داستان نویسی از زاویهی دید صحبت کرد ولی فیلم ندید؟ به همین علت من برای این قضیه هزینه کردهام، هم مالی و هم از نظر زمانی و احساسی. ما دو سال است که جمعهها در خانهی هدایت فیلم میبینیم. سعی میکنیم بهترین فیلمهای کارگردانهای مشهور را ببینیم. ببینیم دوربینها چه جوری حرکت میکنند. طبیعی است. بدون سینما و سیاست و خبرها و اتفاقاتی که در جهان میافتد، نمیتوان به فضای نویسندگی مسلط شد. من فکر میکنم نویسنده همیشه باید سواره باشد. همیشه به نقطهای مسلط باشد که از آن جا همه چیز را ببیند. مادربزرگ من که خانهی بزرگی داشت و آن خانه را من در "سال بلوا" هم آوردهام، همیشه در آن خانه جایی مینشست که تمام خانه زیر نظرش باشد، از در ورودی گرفته تا ته باغ، همه جای خانه را زیر نظر میگرفت. به نظر من نویسنده باید مثل مادربزرگ من جای خوبی بنشیند. همه جای دنیا را باید خوب ببیند.
حاصل کلاسهای داستان نویسی خانهی هدایت مجموعه داستانی است به نام "داستان برلین". این کتاب به همت انتشارات گردون و در برلین چاپ شد و دقیقاً به همین علت خیلیها در ایران از حضور این کتاب مطلع نیستند. آیا سعی هم کردید که این کتاب را در ایران چاپ کنید؟
در این کتاب داستانهایی بود مانند "دیسکوی ایرانی" از کیا بهادری که از ارشاد اجازهی چاپ نگرفت. طبیعی است که ما هم دیگر پی آن را نگرفتیم، چرا که در شرایط فعلی ۳۰۰۰ کتاب در ایران در انتظار چاپ هستند. البته فکر بدی هم نیست. میتوانم این کتاب را هم بفرستم ایران و به این ترتیب تعداد کتابهایی که من از ارشاد طلبکار خواهم بود، به ۶ میرسد.
عباس معروفی از اینکه جامعهی آلمان او را به عنوان یک نویسندهی ایرانی نپذیرفته، گلهمند است. او ناچار است روزی ۱۰ ساعت کار کند و معتقد است که این باعث هدر رفتن استعدادها و نیروی نوشتناش است. او حتی در این باره نامهای به گونترگراس نوشته و در آن نامه از او پرسیده که «چرا کشورش این همه اصرار دارد او را به یک راننده تاکسی و یا یک پیتزافروش تبدیل کند؟» او میگوید: «من از حاشیه به متن آمدهام. من نویسندهای هستم که سر جایم نیستم. کشور من مرا به بیرون ریخته است. من میخواهم خودم را ادامه دهم، ولی اینجا آدم از کار اصلیاش وا میماند. من به عنوان یک نویسنده آمده بودم به آلمان، ولی حالا یک کتابفروش شدم.»
راشین